«برو بابا.» و راه افتاد با پشت قوزکرده. شلوارش هم کهنه بود. اطو نداشت. کفشها واکس نزده و هر دو دست توی جیبهای شلوار. عبداللهی گفت: «همین است دیگر، وقتی کسی ایمان نداشته باشد، همین طورها میشود.»
راعی گفت: «تو چی، یعنی هیچوقت برایت پیش نیامده؟»
«تو هم باور کردی؟ راستی راستی باور میکنی؟ آخر مگر نوبرش را آورده؟ از آن گذشته مگر چه کار کرده؟ به خاطر دود و دم که یک هفته کسی را زیر نظر نمیگیرند. قاچاقکشی هم که مسلماً نمیکند.»
«خواب هم ندیدهای؟»
«گیرم که دیده باشم، خوب که چی؟»
«یعنی درست همینطورهاست که وحدت میگفت؟»
«فرض کن گفتم، بله، مقصودت چیه؟»
«هیچ، فقط خواستم بگویم گاهی پیش میآید، برای همه، ربطی هم به ایمان و این حرفها ندارد. تازه ایمان وحدت یک روزی محکمتر از ایمان من و تو بود.»
«بله بود، اما بعد چی؟ وقتی دید آرزوهایش عملی نشد فکر کرد پس باید همه چیز کشک باشد، بعد هم نشست و برای خودش فلسفهای سر هم کرد. همیشه همینطورها بوده، اول آدم از عالم عین سر میخورد، بعد راه میافتد تا برای وضعی که دارد دلایل ذهنی بسازد، اینجا هم که الحمدالله تا بخواهی از این چیزها پیدا میشود. این است کلام جامعه پسر داود، پادشاه اورشلیم. باطل اباطیل جامعه میگوید: باطل اباطیل، همه چیز باطل است. انسان را از رنجی که زیر خورشید میبرد چه سود؟ نسلی میروند و نسلی دیگر میآیند. اما زمین برای همیشه میماند. یادتان که هست؟ آیا چیزی توان یافت که بتوان گفت: "بنگرید، این تازه است." همـ? کارش همین شده بود، انگار که آدمی بخواهد از در و تخته و ستون و سقف هزار خانـ? ویران خانهای بسازد. بعد هم افتاد در دور باطل جدال با نفس یا مدعی. حالا هم که میبینی، آنقدر گرفتار دم و دود و درگیری با عفتش هست که چیز تازهای هم اگر باشد نمیتواند ببیند. صبح که از خواب بلند میشود از ترس اینکه نکند توی اداره خمار بشود پنهان از چشم عفت یک حب میاندازد بالا. تا ظهر هم همهاش به ساعتش نگاه میکند تا ببیند کی میشود طوری در رفت. ساطع شاهد بوده. میتواند تعریف کند.»
ساطع جابهجا شد. داشت انگشتهای مشتکرد? دست چپش را میشکست. عبداللهی پرسید: «درست نمیگویم؟»
ساطع فقط نگاهش کرد. انگشت کوچک دست چپ را هنوز داشت. عبداللهی ادامه داد: «تا عصر همهاش توی این فکر است که شبش را چه کار کند. یا به یکی تلفن میکند و قرار شب را میگذارد و یا به خانه تلفن میکند و برای دیر رفتنش دروغ سر هم میکند. خلاصه، آقا فعلاً یا نشئه است یا توی چرت و خمار و ویران، و فقط در فکر به قول خودش _مرکاس. و دیگر نه بحثی، نه مطالعهای.»
مصلح گفت: «وقتی نشئه است که خوب بحث میکند. شبها هم تا نصفشب میخواند. خودش میگوید.»
«بله، میدانم. اما نوع کتابها مهم است، و حتی کاربردشان، و گر نه میلیاردها کتاب توی دنیا هست. تازه بگیریم میخواند، فرض کنیم که از شب تا صبح کتاب میخواند، اما آخر فایدهاش چیست؟ وقتی خواندنش هیچ نظمی نداشته باشد، وقتی انگار روی صفحات کتاب راه میرود، هدفش هم معلوم نیست، صبح حتماً هر چه خوانده یادش میرود.»
مصلح گفت: «بیانصافی میکنی، هم بیشتر از ما میخواند، و هم بهتر از من و تو یادش میماند.»
«من که گفتم. اما باید دید برای چی میخواند و تازه چی. خوب، خودم هم دیدهام، باش بودهام، میرود کتابفروشی یک بغل کتاب میخرد. اما چی؟ فیهمافیه، مرصادالعباد، شرح تعرف، یا تذکرةالاولیاء، اسرارالتوحید، انسانالکامل. بعد هم شب مینشیند نشئـ? نشئه هی سیگار دود میکند و میخواند. من دقت کردهام، هیچوقت ندیدم یک کتاب را تمام بخواند. باید باش بروید به دکهای جایی تا خودتان بشنوید. پارسال رفتم. وقتی از بدگویی از دیگران خسته میشوند و به اصطلاح میخواهند حال کنند غزل میخوانند، همهاش هم یا فال حافظ میگیرند و یا گاهی با دیوان کبیر ور میروند، آنوقت میافتند به بحث. خدا نصیب گرگ بیابان نکند. فقط کافی است آدم پنج جلسه باهاشان باشد تا ببیند چطور همان حرفها را تکرار میکنند، آنهم با چه شوری. من که فکر میکردم انگار همهشان برای دفعـ? صدم همان چیزی را سق میزنند که دفعـ? اول. آدم واقعاً سر گیجه میگیرد.»
مصلح گفت: «خود ما چی؟ ما چه کار میکنیم؟ حالا که افتادهایم توی دور باطل غیبت غیر، بعد هم...»
راعی گفت: «نه، خواهش میکنم. حرف ما فعلاً این نیست. یعنی اگر هم ثابت بشود که ما هم همانطورها هستیم که وحدت، نه وحدت را تبرئه میکند نه ما را. تازه بحث شلوغ میشود.»
عبداللهی گفت: «خوب، تا حالا چند بار ترکش دادهایم؟»
مصلح گفت: «بگیر چهار پنج بار. اما این چه ربطی به موضوع دارد؟»
«چرا ندارد؟ ببینید، به نظر من اگر وحدت مینشست و مثل خیلیها خیالش را از این بابت راحت میکرد، شر کار را میکند، حرفی نداشتم. اما آخر این آدم هر دفعه یک سالی، دو سالی تن در میدهد. نمیدانم تا مغز استخوان آلودهاش میشود، آنوقت یکدفعه میافتد به این فکر که چی؟ دلش را میزند. میخواهد ترک کند. ترک هم میکند، اما بعد میافتد به رجزخوانی، یک شش ماهی به پر و پای همه میپیچد، همه را کاس میکند، تا باز دوباره وقتی از نفس افتاد از سر نو شروع کند. میبینید که مدام دارد دور میزند.»
راعی گفت: «اینها همه درست، اما در ضمن هم میشود نتیجه گرفت که وقتی دوباره شروع میکند نشانـ? این است که یک مرگیش هست، واضح است که دیگر دست خودش نبوده که تسلیم شده. بعد هم که رها میکند و میخواهد مثل آدمهای معمولی زندگی کند، به قول خودش صبح زود بلند شود؛ چایش را بخورد، نان و پنیرش را؛ صورتش را صفا بدهد؛ پیاده بیاید اداره. اما این هم نمیشود. چهار پنج ماه حداکثر یک سال بیشتر نمیتواند این کار را بکند. این دور زدنهاش فقط نشانـ? این نیست که ضعیف است بلکه میتواند نشانـ? این هم باشد که این زندگی، روال معمول حیات ما، راضیش نمیکند، یعنی توی این زندگی، یا بگیریم زندگی او حداقل، یک چیزی کم است.»
عبداللهی گفت: «پس میفرمایید خودش هیچ گناهی ندارد؟»
«کی گفت ندارد؟ اما این هم درست نیست که او را دربست محکوم کنیم و سنگ روش بگذاریم، یا بر او نمرده به فتوای جناب مصلح نماز کنیم. باید ببینیم واقعاً چه مرگیش هست، باید ببینیم نقص کجاست، چرا باید بترسد که میترسد. به نظر من این چیزها مهمتر است.»
عبداللهی گفت: «من هم برای همین گفتم ایمان ندارد، دور و برش را نمیبیند.»
مصلح گفت: «کدام دور و بر؟ نکند اشارهات به نقشه است. والله اگر دور و بر کسی همین چیزها باشد و ایمان او هم بر مبنای ایمان مؤمنین آنجاها، وحدت حق دارد بگوید، باطل اباطیل، همه چیز باطل است.»
عبداللهی گفت: «داد نزن! مگر نمیتوانی آهستهتر حرف بزنی؟»
عبداللهی حق داشت. مصلح واقعاًً داد زده بود. ساطع به ساعتش نگاه میکرد. راعی گفت: «میرسی، نترس. تازه بگذار یک بار هم شده آنها منتظر تو باشند.»
«همین طوری نگاه کردم.»
راعی گفت: «تو چرا حرفی نزدی؟ نکند از غیبت کردن خوشت نمیآید؟ شاید هم گوش نمیدادی.»
«چرا گوش میدادم، اما چیزهایی هست که شماها نمیدانید، برای همین هم نمیتوانید به اصل مسأله بپردازید.»
عبداللهی گفت: «اصل مسأله به نظر جنابعالی چیست؟»
داشت با حلقهاش ور میرفت. موهاش را به دقت شانه کرده بود، مثل همیشه. به عبداللهی نگاه کرد و بعد با قاشق به لبـ? نعلبکیاش زد. راعی گفت: «طفره نرو، حرفت را بزن.»
مصلح گفت: «خوب، معلوم است، به نظر آقا مسألـ? همه یک طوری مربوط به پایینتنه میشود. درست نمیگویم؟»
ساطع به راعی گفت: «تو هم چای میخوری؟»
«آره، بگو دو تا بیاورد.»
ساطع به پیشخدمت گفت: «دو تا چای، لطفاً.»
و از عبداللهی و مصلح پرسید: «شما چی؟»
مصلح پرسید: «تو مگر هفت وعده نکردهای؟»
ساطع به پیشخدمت گفت: «دو تا ناپلئون هم بیاور.»
راعی میدانست بالاخره شروع میکند. فقط کافی بود حرفی نمیزدند. سیگاری برداشت. مصلح داشت مجله را ورق میزد. عبداللهی سیگار دستش بود. ساطع گفت: «اول این را بگویم که نمیکشد، به کل.»
عبداللهی گفت: «چی؟ نمیکشد؟»
«بله، درست شنیدی. اما اینکه چرا تظاهر میکند، من هم گیجم.»
راعی پرسید: «مطمئنی؟»
«صد در صد.»
عبداللهی گفت: «من که باور نمیکنم.»
راعی پرسید: «پس چی؟»
«مفصل است. اما بگذارید اول خیال عبداللهی را راحت کنم. اینکه وحدت میگوید: "نیستم، باور کنید"، بعد هم که ما پاپی شدیم به یکی دو بست اعتراف میکند همهاش بازی است.»
عبداللهی گفت: «آخر میرود آنجا، هر شب هم.»
«هر شب که نه، اما اگر هم برود برای این است که جای دیگری ندارد، یا برای اینکه ... گفتم که. الان هم گیجم. به هر صورت من پرسیدهام، رفتم آنجا، میگویند: "اینجا که مدتهاست لب نزده است." گویا فقط میرود مینشیند، اگر هم تعارفش کنند، میگوید، زدهام، تا گلویم.»
مصلح پرسید: «توی خانه چی؟»
«دارد، اما نمیزند.»
راعی پرسید: «خوب، گیرم که همه باور کردیم، پس به نظر تو چه مرگیش هست؟»
«گفتم که مفصل است. میدانید پنج شش ماه پیش، همانوقت که تازه ترک کرده بود، ظهر که با هم ناهار خوردیم یکدفعه در آمد به من گفت: "میشود ازت سؤالی بکنم؟" گفتم: "چرا نه؟" گفت: "اما خواهش میکنم به کسی نگویی، به هیچکس." گفتم: "خوب، باشد، به شرطی که لفتش ندهی." اما ولکن نبود. میگفت: "تو اول قول بده که چاخان نکنی." خوب، میدانید که چطور حرف میزند. هی کشش داد. وقتی دید دارد کفرم در میآید بالاخره گفت: "یعنی تو واقعاً چاخان نمیکنی، با اینهمه زن سر و سری داری، نمیدانم، زن خودت هم هست باز چشم و دلت دنبال یکی دیگر است؟" گفتم: "خوب، بزن به تخته." پرسید: "همهشان هم راضیند؟ یعنی میتوانی اقناعشان کنی، همه را؟" گفتم: "پس چه خیال کردی؟"»
چای جلوش بود، با دو شیرینی ناپلئونی. شیرینش میکند.
«آخرش هم گفتم: "چرا طفره میروی؟ حرفت را بزن." گفت: "من که باورم نمیشود. ما که دیگر جوان نیستیم، مثلاً خود من، دیگر هیچ تمایلی به زن ندارم." گفتم: "حتی به فلانی؟" اسم یکی از زنهای اداره را بردم، چند سال پیش خاطرخواهش شده بود، خودش میگفت. گفت: "مقصودم زن خودم است." گفتم: "خوب، بعد از پنج شش سال آدم دیگر با زن خودش مثل خواهر و برادر میشود، برای همین، اکثراً، میروند سراغ دیگران." گفت: "میدانم، مثل تو، مدام بین دیگران و نسرین در رفت و برگشتی. اما من عفت را دوست دارم، واقعاً دوستش دارم. برای من فقط او زن است. میفهمی؟ هنوز هم. اما تازگیها فهمیدهام، یعنی شک برم داشته نکند کار تمام است." بعدش هم گفت: "آن وقت، سال اول و دوم ازدواج از صبح تا شب مثل یک پرنده چهچهه میزد، شاد بود، سرحال بود. من هم همینطورها بودم. اما حالا شب که میخواهم بروم خانه، همهاش خدا خدا میکنم که کاش خوابش برده باشد. اما وقتی میبینم سفره را پهن کرده است، و بچهها، یکی اینطرف و یکی آنطرفش نشستهاند و نمیدانم عفت با سر شانهکرده، صورت بزککرده لبخند میزند و همهاش دور و برم میپلکد؛ کتم را در میآورد؛ شلوارم را به چوب رخت میآویزد، سعی میکند سر حرف را باز کند، دلم میخواهد زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. آخرش هم یک بهانهای پیدا میکنم تا کار به دعوا بکشد. میروم توی اتاق خودم، وقتی هم عفت چای میآورد و میبینم پیراهن خوابش را پوشیده، انگار که زن بیچاره فاحشه باشد سرش داد میکشم." من پرسیدم: "آخر چه مرگیت شده؟" گفت: "گفتم که. دیگر نمیتوانم، نه که نخواهم اما نمیشود، دیگر مثل آنروزها نیستم، برای همین شبها وقتی میبینم بیدار توی تختش نشسته است مثل پسر تازهبالغی که فکر میکند زن مسنی خیال دارد بهش تجاوز کند، دست و پایم را گم میکنم، بر میگردم به اتاقم." پرسیدم: "یعنی دیگر نمیشود؟" گفت: "نه، راستش این است که ..." یادم نیست چی گفت. اما گفت: "ببین گمانم تولستوی میگوید، همـ? مسائل بشری حل میشود، فقط میماند مشکل بستر، رابطـ? زن و مرد." گفتم: "پس دیگر از صبح تا شب پرند? عشق در آن آپارتمان طبقـ? سوم چهچهه نمیزند؟" گفت: "مسخره نکن. تو را میگویند رفیق؟" گفتم: "شوخی کردم." اما دمغ شده بود. هر چه کردم دیگر حرف نزد. عصر که رفتم توی اتاقش، به یک بهانهای، گفت: "تو میگویی باید بروم دکتر؟" گفتم: "خوب، هر کس ترک بکند همین مکافاتها را دارد، برای همین هم اغلب شروع میکنند." گفت: "قبلاً هم، یکی دو ماه پیش، همینطورها بود." بعد هم اعتراف کرد رفته است دکتر. قرصهایی بهش داده بود، اما بدتر شده بود. بهش گفتم: "ترسیدهای، همین. تازه این مشکل همه است. مرد فکر میکند زنش یا معشوقهاش همیشه حاضر یراق است و این اوست که نمیتواند. علتش هم وضع ظاهری، تفاوت ظاهری آنهاست. کافی است زنی از همین آمادگی ظاهریاش استفاده کند تا مرد ذله بشود."»
چایش را هم میزد، بیآنکه قاشق به لیوان بخورد. سیگارش توی زیرسیگاری دود میکرد.
«بهش گفتم: "باور کن دور? مادرسالاری به همین دلیل هنوز ادامه دارد. تو یک مرد پیدا کن که خودش را در مقابل این وضع ضعیف نبیند. اما آخر زنهای ایرانی آنقدرها هم عطشی نیستند، اگر هم باشند رسوم و آداب آنچنان جلوشان را میگیرد که بعد از مدتی اگر سردمزاج نشوند خیلی هنر کردهاند." وحدت گفت: "عفت عصبی شده است، آنقدر که به اندک حرفی میزند چیزی را میشکند. بچهها را هم میزند. هر وقت نگاهش میکنم میبینم نشسته است یک گوشهای و ناخنهاش را میجود."»
مصلح گفت: «چاخان که نمیکنی؟»
«نه، چه چاخانی دارم بکنم؟ من سالهاست باش دوستم، از دبیرستان با هم بودهایم.»
داشت چایش را میخورد. سرد شده بود، حتماً. عبداللهی گفت: «خوب، بالاخره استاد توانست کاری برای بیمار بکند، یا نه؟»
«چه کار میتوانستم بکنم؟ با زنم مطرح کردم، گفتم، ته و توی کار را در بیاورد. عفت اول منکر شده بود، گفته بود: "این حرفها نیست." گفته، همهاش نگران این است نکند دوباره شروع کند، میخواهد کاری کند که وحدت به زندگی خانوادگیاش علاقهمند بشود، فکر کند بچهها و او بهش احتیاج دارند. به زنم گفته بودم بهش بفهماند که موقع ترک، این چیزها پیش میآید. بعد از مدتی خوب میشود. حالا هم باید طوری رفتار کند که انگار نه انگار، یا اصلاً طوری که هیچ چیزی عوض نشده. عفت به گریه افتاده بود. حال استفراغ بهش دست داده. نسرین مجبور شده بود بهش مسکن بدهد تا خوابش ببرد.»
راعی گفت: «زن خوبی است. در این مورد حداقل بخت با وحدت بوده.»
عبداللهی گفت: «بعدش چی شد؟»
ساطع گفت: «خوب، وحدت دیگر حرفش را نزد. یکی دو بار هم که اشارهای کردم گفت: "همان بود که خودت حدس زدی. باکیم نبود." گفتم: "خوب، مبارک است. پس باز صدای چهچههاش را در آوردی؟" به زنم که گفتم، گفت: "مثل سگ دروغ میگوید. مدتهاست اتاقشان را جدا کردهاند. عفت پهلوی بچهها میخوابد."»
مصلح پرسید: «حالا چی، یعنی هنوز مشکلشان همان مشکل حلناشدنی است؟»
ساطع گفت: «تا یکی دو هفته پیش من پاک فراموشم شده بود. او هم حرفی نمیزد. وقتی گند قضیـ? خانم حجتی در آمد، باز دوباره دستش را رو کرد. گفتهام برایتان. خوب، شوهر خانم فهمیده بود. درجهدار است، دایم در سفر است. خانم حجتی را توی ماشین یارو دیده بود، و شب قشقرقی راه انداخته بود که نمیدانم ... گمانم خانم حجتی را زده بود، حتی گفته: "میکشمت." خانم حجتی دو روز نیامد اداره. به فاسق هم تلفن کرده بود که مواظب خودش باشد. یارو هم مرخصی گرفت. وقتی برگشت آب از آب تکان نخورده بود. خانم حجتی گویا به شوهرش قول داده بود که دیگر دست از پا خطا نکند. اما میکرد. این قضیه بود تا وقتی که بالاخره یک روز خانم حجتی برای همکارمان اعتراف کرده بود که شوهرش میدانسته و حالا را هم میداند، گاهی هم او را میزند، تهدید میکند. وقتی هم زن میگوید طلاقم بده، حاضر نمیشود. اما مشکل اصلی این بوده که از آن وقت تا حالا به سر زن مسلط شده بوده و هر شب خدمتش میرسیده، آنهم، به قول خانم حجتی، کفش را وارو پاش میکرده. و باز هم صبح دو قورت و نیمش باقی بوده. خلاصه خانم حجتی جان به لبش رسیده بوده. اینها را البته آن همکار برایم تعریف کرده بود. من بهش گفتم، ولش کند. گفتم: "زن و مرد، و بخصوص مرد، دارند از وجود ذیجودت سوءاستفاده میکنند." وحدت هم اینها را میدانست. خودم برایش تعریف کرده بودم. خلاصه یکی دو هفته پیش وقتی رفتم سراغ وحدت، دیدم یارو هم هست. تعریف میکرد که چطور طرف را دست به سر کرده، و حتی با شوهر ملاقات کرده و مطمئنش کرده که هیچ رابطهای بین آنها نبوده، بعد هم به صراحت به خانم حجتی گفته که زنش فهمیده و زندگیش دارد متلاشی میشود. وقتی داشت همینها را تعریف میکرد وحدت یکدفعه پرسید: "مطمئنش کردی؟ چطوری؟" آن بابا گفت ...»
مصلح گفت: «خواهش میکنم از این به بعد به جای همکار و بابا و آن یارو ضمیر اول شخص به کار ببر، راحتتر است، تازه ما هم گیج نمیشویم.»
«من نبودم، باور کن! از وحدت هم میتوانی بپرسی.»
عبداللهی به ساعتش نگاه کرد، گفت: «نیم ساعت بیشتر وقت نداری، زود باش! طرف خیلی لطف کند ده دقیقه بیشتر منتظرت نمیماند.»
«آن قضیه دیگر تمام شد، باور کن. امشب هم حاضرم تا صبح با شما باشم.»
راعی گفت: «بگذارید حرفش را بزند.»
«بله، میگفتم. وحدت یکدفعه پرسید: "چطور مطمئنش کردی؟ مگر میشود؟" من گفتم: "خوب، کافی است آدم ته دلش بخواهد باور کند، یکی دو تا مستمسک که دستش بدهی خیالش راحت میشود." گفت: "اما مگر نمیگفتی طرف میدانسته، حداقل وقتی میدیده زن دارد ازش تمکین میکند دیگر جای شکی برایش باقی نمانده؟" عصر که از اداره میآمدیم بیرون، گفت: "تو جایی کار داری؟" گفتم: "چطور؟" گفت: "هیچی، خواستم بگویم اگر موافقی برویم سر همین چهارراه یکی یک آبجو تگری بخوریم، پیاده میرویم." فهمیدم باز یک مرگیش هست. با وجود آنکه کار داشتم رفتم، کنار نوشگاه ایستادیم و آبجو خوردیم. ساکت بود. من هم عمداً از در و بیدر حرف میزدم تا منصرفش کنم، میترسیدم باز یک مشکل خانوادگی باشد، بخصوص که زنم چند روز پیشش گفته بود، حسابی بگوومگوشان شده. گفت: "وحدت برای اولین بار دست روی زن بلند کرده." با کمربند زده بودش. میگفت: "جای حلقـ? کمربند پشت عفت را سیاه کرده بود." وحدت بالاخره گفت: "یک میز خالی آنجا هست، اگر میخواهی همین حالا باید برویم." آبجومان را برداشتیم و رفتیم. کافه هنوز خلوت بود. گفتم: "باز هم میخوری؟" گفت: "من عرق میخورم." گفتیم عرق آورد، با غذا. کمی که مست شد شروع کرد از برداشت تازهاش حرف زدن، همان چیزها که بارها گفته. اما تازگیها توی یک کتابی حکایت سرو کاشمر و فریومد را خوانده بود. گفت: "دارم روی همین برداشت کار میکنم." قصـ? سرو البته جالب بود. حتماً برایتان گفته.»
راعی گفت: «همان که متوکل دستور داد ببرندش؟»
ساطع پرسید: «پس گفته؟»
«نه، من هم شنیدهام، یادم نیست از کی.»
عبداللهی گفت: «بالاخره چی شد؟»
«هیچی، فقط هی حرف زد. تمام قصه را تعریف کرد. میگفت: "میبینی، جریان تاریخ ما، حتی فرهنگیش هیچوقت تداوم نداشته، صد سال، دویست سالی رشد و تحولی و حتی تکاملی دیده میشود، آنوقت ناگهان ضربه فرود میآید، انگار تبری تنه را از ریشه جدا کند، و ما هم دوباره برمیگردیم به دور? عشیرهای، به تمدن قبل از شهرنشینی و همه چیز را از نو شروع میکنیم." خوب، پر هم بیراه نمیگفت. مثلاً حملـ? اسکندر، سکاها، عرب، غز، مغول، تیمور. وحدت میگفت: "غیر از یک استثناء، بقیـ? اینها وقتی به این حوز? فرهنگی میرسند همهچیز را ریشهکن میکنند، شهرها را کنفیکون میکنند، به خیش میکشند، سیاهچادرشان را روی خرابـ? مسجد بخارا، نیشابور برپا میکنند. آنوقت باید از اول شروع کرد، هنوز هم همینطورهاست، فقط تفاوت در این است که حالا هر جریانی فقط ده یازده سالی طول میکشد."»
عبداللهی گفت: «طوری حرف میزنی، انگار خودت هم این حرفها را قبول داری؟»
«من؟ من خودم نظری ندارم، اما فکر کردم حرفش پر بیراه نیست. باید از خودش بپرسی تا دلایلش را برایت بگوید.»
عبداللهی گفت: «این حرفها درست یعنی قبول اولویت موقعیت جغرافیایی.»
مصلح گفت: «و یعنی خراب شدن ستونهای ایمان مؤمنین، نه؟ خوب، حالا این بحث باشد برای بعد، اول بگذار ببینیم بالاخره چی شده.»
«خوب، همینطور حرف زد، بعد دیگر افتاد روی دور باطل. بالاخره گفتم: "تو میخواستی همین را به من بگویی؟" با حیرت نگاهم کرد. سرش را زیر انداخت. بعد وقتی خواست نیمی را بگذارد سر جاش با آرنجش استکان عرق را انداخت. عرق ریخت روی شلوارش. پیشخدمت که یک استکان آورد دوباره برای خودش ریخت. گفت: "همین را که خوردیم میرویم." گفتم: "ببین دوست من، بیا و حرفت را بزن. چرا نمیخواهی برای یک دفعه هم شده با خودت حداقل رو راست باشی؟" گفت: "مشکل من رابط? با دیگران است، نه با خودم." گفتم: "نه، با خودت است." گفت: "خیلی خوب، چه فرق میکند؟ اینها هر دو روی یک سکهاند. وقتی با خودت یگانه نباشی با دیگران هم نمیتوانی؛ وقتی هم ..." باز افتاد به تعبیر و تفسیر کردن و اینکه نمیدانم ما دو پارهایم، خرد و خاکشیریم، نیمی قشری مذهبی، نیمی لامذهب؛ ایرانی و در عین حال جهانوطن؛ عرقمان را که خوردیم با تصوف و متصوفه لاس میزنیم. گفتم: "برو سر اصل موضوع." گفت: "به نظر تو اصل موضوع فقط زنها هستند، عفت یا نسرین تو." دیگر داشت شورش را در میآورد. گفتم: "اگر مهم نیستند پس چرا عفت را زدهای، آنهم با کمربند!" براق شد که: "تو از کجا میدانی؟" گفتم: "نسرین گفت. عفت نشانش داده بود، گفته، اگر به خاطر بچهها نبود خودم را میکشتم، حالا هم دست بچههام را میگیرم میروم خانـ? بابام. میروم کار پیدا میکنم." بعد هم برایش گفتم که انگار عفت خیال دارد جایی استخدام بشود، معلم بشود. وحدت گفت: "چی، حالا دیگر؟ آن وقت که بچه نداشتیم هر چه بهش خواندم گفت نمیخواهم. میخواهم بچهدار بشوم، بچههام را تربیت کنم، میخواهم تو که میآیی خانه یک چیزی برای خوردن داشته باشیم." من گفتم: "خوب مگر عیبی هم داشت؟" گفت: "خیلی هم خوب بود، بعداً فهمیدم. از صبح که بلند میشد مثل سنگ آسیا میچرخید. روزهایی که خانه بودم سرگیجه میگرفتم. کهنه خیس میکشید، رخت میشست، به بچه میرسید، برای من چای میآورد، شیشهها را پاک میکرد و همهاش هم میخواند. وقتی میگفتم، بیا بنشین، یک دقیقه آرام بگیر، میگفت، حالا میآیم، بگذار بچه را بخوابانم. صدای لالایی گفتنش که قطع میشد میآمد روبهرویم مینشست. یک چیزی که برایش میخواندم گوش میداد. گاهی اشک چشمهایش را خیس میکرد. کتاب را از من میگرفت، میرفت توی اتاق خواب، یک ساعتی صداش نمیآمد. بعد یکدفعه میدیدم صدای رادیو بلند است و یا صدای خودش از آشپزخانه میآید. میرفتم توی اتاق خواب میدیدم آن شعر را رونویس کرده، توی یک دفتر، کنار لغات مشکلش هم علامت گذاشته. دفترچهاش را میبردم به اتاقم، معنی لغات را پایین صفحه برایش مینوشتم و یکی دو غزل دیگر را هم خودم برایش رونویس میکردم. بعد یکدفعه پیدایش میشد با یک کاسه شربت بهلیمو، یک لیوان آب میوه. سرش را شانه زده بود، به خودش هم عطر زده بود." هی گفت و گفت، بالاخره پرسیدم: "خوب، چرا زدیش؟" گفت: "نیست، دیگر آنطورها نیست. باید بیایی ببینی. خانه نیست، طویله است، ظرفهای نشسته توی دستشویی، کف آشپزخانه تلنبار شده، پرد? درها و پنجرهها سیاه میزند، روی دستـ? صندلیها خاک نشسته. هفته به هفته هم موش رنگ شانه را نمیبیند." گفتم: "تقصیر تو است. وقتی نمیروی چه انتظاری داری؟ شبها آن قدر دیر میروی خانه که بچهها شام نخورده روی دامن عفت خوابشان میبرد. به زنم گفته، برای کی بکنم؟ وقتی نمیبیند چه فایده دارد؟" گفت: "ببینم ساطع، شوهر خانم حجتی چطور فهمیده بود؟" انگار بخواهد غافلگیرم کند یکدفعه این را پرسید. گفتم: "توی ماشین دیده بودشان، قبلاً هم بهت گفتهام." گفت: "نه، تو گفتی قبلاً هم میدانسته." گفتم: "خوب، معلوم است؛ اول کسی که میفهمد شوهر زن است." گفت: "آخر وقتی حجتی از مأموریت یکماهه یا به فرض چندروزه برمیگردد چطور میتواند بفهمد که مثلاً زنش دیروز ساعت نه صبح بغل یکی دیگر بوده؟" گفتم: "یعنی تو واقعاً اینقدر از مسائل بدیهی زناشویی بیخبری؟ پس اینهمه کتاب خواندهای که چی؟" گفت: "اشخاص رمان همیشه سادهتر، بگیریم سطحیتر از آدمهای زندهاند. روابط آنها _ هر چه هم نویسنده سعی کند _ ممکن نیست به پیچیدگی روابط آدمها بشود. آنجا بالاخره یک دستمالی، یک لغزش زبانی، حتی بوی عطری تازه همه چیز را رو میکند؛ اما در زندگی اینطورها نیست، بخصوص اگر کسی این جور کتابها را خوانده باشد دیگر به این زودیها دستش رو نمیشود." گفتم: "با وجود این در این گونه موارد هم مثل مورد جنایت بالاخره آدم لو میرود، کافی است که مثلاً آدم ببیند در مجموعـ? اعمال مباشرت با زنش یک حرکت تازه پیدا شده، آنوقت است که میفهمد طرف مربوطه تجربهای از سر گذرانده که او در آن شرکتی نداشته." گفت: "این هم باز ساده است، آدمی که اهل مطالعه باشد، روانکاوی خوانده باشد، کافی است خودش را به دست لحظه بسپارد تا هر بار حرکاتی بدیع ازش سر بزند." گفتم: "نه، در عمق آدم همانطورهاست که بوده، که شکل گرفته. تازه بیشتر آدم از تکرار عادت است که لذت میبرد، نه نفس کاری در لحظه. وقتی هم طرف آواز تازهای زمزمه بکند، یا ناگهان نسبت به خوانندهای حساسیت نشان بدهد سر نخی پیدا میشود. چشم آدم که باز شد بعد همهچیز را میبیند. حجتی فقط از اینکه دیده بود خانم آنطور که باید و شاید تمایلی نشان نمیدهد فهمیده بود، به همین سادگی، یعنی که آدمها _ بامطالعه و بیمطالعه _ در عشق سادهاند با حرکاتی معهود. مثلاً حجتی یکی دو هفته به زن کاری نداشته. حتی خانم او را نصفشب دیده بود که داشته مثل دوران عزوبت با عکس برهنـ? مجلات ور میرفته. فردا هم توی کشو میزش چند عکس پیدا کرده بود. نقشـ? حجتی را نفهمیده بود. چند هفته که گذشته بالاخره حجتی به زور حتی از زن خواسته که وظایف زناشوییاش را انجام بدهد. چون طرف تمایلی نشان نداده رفته کمربندش را آورده افتاده به جانش، بیآنکه حتی یک کلمه بگوید. بعد هم که شب دیده زن آمده سراغش، آنهم برهنه، دیگر حتم کرده. قضیـ? تعقیب زن و این حرفها دیگر دستک و دنبک کار است."»
مصلح گفت: «مزاحمتی که فراهم نکرده؟»
«یعنی میخواهی مچ بگیری؟»
راعی گفت: «بالاخره چی؟ یعنی تو میخواهی بگویی به عفت مشکوک شده؟»
«گمانم.»
«تو چی؟»
«مقصود؟»
«یعنی عفت هم بله؟»
«گمان نکنم. نمیدانم.»
مصلح گفت: «نه، این وصلهها به آقا نمیچسبد، چون سرکار خانم حجتی وقت سر خاراندن برایش نگذاشته. شکر خدا که این یکی اقلاً همه فن حریف است.»
ساطع گفت: «خجالت بکش، من و وحدت ...»
گونههاش برافروخته بود. دست بر پیشانی کشید. عرق نکرده بود. گفت: «حتی ارزش دفاع کردن هم ندارد.» و به ساعتش نگاه کرد. به عقربهها نگاه نمیکند، نه.
مصلح گفت: «پس هنوز چیزی از شرم در تو هست. جداً عذر میخواهم، شوخی کردم.»
«اگر در مورد کس دیگری بود مهم نبود اما وحدت، آنهم وقتی ... احمق!»
لب پایینش را گزید. عبداللهی گفت: «چه خبرت است؟ شوخی هم سرت نمیشود؟»
«عذر میخواهم، مقصودم وحدت بود. اما آخر این حرف دیگر شوخی نیست، برای اینکه آن شب وحدت مرا برد به خانهاش، به بهانـ? اینکه یادداشتهایش را برایم بخواند، همان حکایت سرودیه فریومد را. هنوز شروع نکرده بود که بلند شد و رفت دخترش را آورد. خواب بود. روی دو دست گرفته بودش. نشست روبهروی من، جلو پای من، دوزانو، گفت: "ببین، صورتش را ببین." بچه خواب بود. گفتم انگار. نفهیدم مقصودش چیست، دست بردم موی بچه را از روی گونهاش کنار زدم. گفتم: "خوب؟" گفت: "نه، درست نگاهش کن. به بینیاش، بخصوص. بینیاش را نگاه کن!" گفتم: "قلمی است. معلوم است دختر قشنگی میشود." گفت: "چانهاش چی؟" یکدفعه فهمیدم، از لرزش دستهاش، از اینکه بچه را آنطور گرفته بود، بخصوص از گرفتگی صداش. بچه را طوری گرفته بود که انگار آدم سینی چای را جلو کسی بگیرد و بگوید، بفرمایید، خودتان بردارید! گفتم: "تو چه مرگیت شده؟" نگاهش کردم. بینیاش عرق کرده بود. داشت خیره نگاهم میکرد طوری که انگار اولین بار است میبیندم. لبهاش میلرزید، اما سرش را طوری گرفته بود که انگار بگوید، ببین، بینی من را ببین و خودت قضاوت کن. گفتم: "خجالت بکش!" گفت: "خوب، حالا نظرت را بگو." بچه را گذاشت روی زمین، جلو پای من. صدایی از بیرون در آمد. عفت بود. گفت: آقای وحدت، لطفاً تشریف بیاورید." شمرده و با تحکم گفت. وحدت بلند شد و رفت به طرف در. من دست عفت را دیدم که دستـ? در را گرفته بود. وقتی وحدت رفت بیرون در بسته شد. صدای کشیده را بلافاصله شنیدم، دوبار. بعد هم صدای خفهای آمد که انگار تکه چوبی را به نمدی کوفته باشند. صدای افتادن را هم شنیدم. تا خواستم بروم به طرف در، در باز شد. عفت گفت: «لطفاً رویتان را برگردانید.» نفهمیدم یعنی چه. گیج بودم. پشت به در کردم. توی اتاق که آمد، گفت: "سلام، میبخشید که مزاحم شدم." پیراهن خواب پوشیده بود، وقتی برگشتم دیدمش، بچه را به سینه چسبانده بود و داشت میرفت. بیرون که رفتم دیدم وحدت کف سرسرا دراز به دراز خوابیده. از بینیاش خون میآمد. انگار گفتم: "چی؟ با چی زدیش؟" عفت حتی برنگشت نگاهم بکند. به اتاق خواب بچهها میرفت. من فقط فکر کردم راستی که قدش بلند است. صدای گریـ? بچه که آمد به صرافت وحدت افتادم. هنوز دراز به دراز روی زمین خوابیده بود. با چشم باز نگاهم میکرد. دست برد بینیاش را پاک کرد، انگشتهای خونیش را نشانم داد، باز خیره نگاهم کرد و بعد چشمک زد. گفتم: "چیه، مقصودت چیست؟" باز چشمک زد و با انگشت خونیش به اتاق خواب اشاره کرد، گفت: "یعنی بهتر از دستمال و بوی عطر و این مزخرفات که میگفتی نبود؟" باز لبخند زد. من یکدفعه دیدم پایم را بلند کردهام که بزنم توی صورتش. نزدم. نمیدانم چرا. آرامشی در خطوط صورتش بود که از آن چشمک زدنها و حتی لبخندش وحشتناکتر بود. کفشم را که میپوشیدم حس کردم نشسته است پشت سرم، دارد نگاهم میکند. دستهام میلرزید. دویدم پایین. داد زد: "کجا این وقت شب؟ حالا که خانم حجتی خواب است؟ یا طرف دارد باز کفشهاش را ..."»
عبداللهی گفت: «بس است دیگر، خفهمان کردی.»
و بلند شد. ساطع سر به زیر داشت. راعی دید دو قطره اشک به شاربهای ساطع آویخته است. راعی و مصلح هم که بلند شدند همچنان نشسته بود. راعی دستمالی از توی لیوان روی میز برداشت، گفت: «دارند میبینند، اینجا خوب نیست.»
بیرون در منتظر ساطع ایستادند. به دستشویی رفته بود. عبداللهی گفت: «من که باور نمیکنم.»
مصلح پرسید: «کدام جنبهاش را؟»
«هر دوتاش آنقدر کثیف است که نمیشود باور کرد.»
راعی گفت: «من میروم، به ساطع بگویید، من یکی مطمئنم که او گناهی ندارد، یادتان نرود.» و راه افتاد، با لرزش سرما بر مهرههای پشت. ساعت هفت و نیم بود. حدس میزد. چه فایده داشت که نگاه میکرد و دقیقاً میدانست؟ هر چه بود، بود. اینهمه رهگذر، پیر و جوان و کودک که میآیند و میروند، اینجا، یا در همـ? پیادهروهای دنیا مثل موجهای دریا زخمهای آدم را _ گر چه ناسور _ میشویند و بعد فقط خنکی مطبوع در ذهنت میماند به گونـ? آرامشی که پس از تماس پارچهای نمزده در پوست پیشانی داغت نشت میکرد، یا وقتی از پس کوچهگردیهای شبانه بالاخره میرسیدی و پشت به متکایی زیر کرسی مینشستی، سیگار زیر لب، آنقدر صبر میکردی تا سکر رخوت انگار که موجی از آن دور دستهای دریا میرسید و پلکهایت را سنگین میکرد. نه، کار از این حرفها گذشته بود. پدر میرفت کنار باغچه، بیلچـ? باغبانی به دست، روی خاک خم میشد و خاک را زیر و رو میکرد، با پر? بیلچه کلوخها را خرد میکرد و با پشتش نرم میکرد و اگر ریشـ? علفی میدید با دست چپ بیرون میکشید. وقتی بلند میشد دیگر غروب بود. با پشت دو تا میآمد، مینشست بر لبـ? ایوان، سیگاری روشن میکرد و به خاک باغچه نگاه میکرد، بیهیچ گرهی میان دو ابرو، انگار هر چه تلخی در گره ابروانش بود در خاک باغچه کاشته بود. میگفت: «زن، پس این چای چی شد؟»
مادر یک چای خوشرنگ و معطر توی سینی تازهشستهاش _ با گرد آجر _ حاضر داشت. میگفت: «بیا ببر، بگذار جلوش. حالا دیگر خلقش باید خوب شده باشد.»
مادر _ اگر همینطورها میشد که او شده بود _ چادرش را به سر میانداخت و بیرون میزد، دست خالی، بی هیچ کیف خریدی یا جانمازی. پدر میگفت: «کارش نداشته باشید، برمیگردد.»
بر میگشت. یک ساعتی بیشتر طولش نمیداد. چینهای صورتش آرام شده بود. یکراست میرفت توی آشپزخانه و باز چیزی پوست میکند: سیبزمینی یا بادمجان.
«کجا بودی، مادر؟»
«همینطرفها، رفته بودم خانـ? خواهرم.»
«پس چرا به این زودی برگشتی؟»
«نبودند.»
نه، نمیگفت. و یک دفعه که دنبالش راه افتاد، دیدش، میان زنها جلو منبر نشسته بود. آخوند داشت مسألهای فقهی را شرح میداد، با طول و تفصیل. مادر را هنوز میتوانست تشخیص بدهد، از آن دور حتی، از پایین مجلس. یک سر و گردن از همه بلندتر بود. گریز آخوند که شروع شد دیگر سر مادر را ندید. همه چادرهای سیاهشان را روی سرشان کشیده بودند، سرها خم شده بر سینه، شیون میزدند. وقتی گریهها به اوج رسید و همـ? ضجهها، شیون مادر شد آخوند با تغییر لحن و مکثی میان یک جمله ختم گریز را به دعای به همـ? مؤمنین و مؤمنات چسباند، باز سر مادر یک سر و گردن بلندتر از همه شد، و حتی آخوند پاییننیامده برخاست، و همانطور که از میان زنها رد میشد با گوشـ? چادر نماز صورتش را پاک میکرد. توی کوچه گفته بود: «مادر!»
«چی شده؟ من را ترساندی. دنبال من چرا راه افتادهای؟»
«من که دنبال شما نبودم.»
«به من دروغ نگو، پسر!»
«خود شما هم که راست نمیگفتید.»
«پس میخواستی کجا بروم؟ دلم گرفته بود.»
«آخر مگر چی شده؟ کسی که حرفی نزد.»
«نه، اما خوب وقتی میبینم دلم گرفته تا یک منبر روضه میروم و برای غریبی امام و لب تشنـ? عترت پیغمبر گریه میکنم دلم سبک میشود.»
و باز، هم از راه به آشپزخانه میرفت و پوست میکند، چیزی را، سیبزمینی، کدو، یا بادمجانی.
«کجا میتوانست برود؟»
ادامه
|